صدراصدرا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

صدرا نفس مامان و بابا

اولین سرما خوردگی

سلام سلام صد تا سلام این هفته اونقدر به مامان و بابا و مامان فریده سخت گذشت که فقط خدا میدونه.اولین سرماخوردگی عمرت خیلی سخت بود درواقع هم گوش درد بودی هم گلو درد با تب بالا که وقتی بغلت میکردم شیرت بدم مثل این بود که بخاری رو بغل کرده ام . خیلی اذیت شدی نزدیک به 4 شبانه روز تب داشتی و این عفونت لعنتی از بدنت خارج نمی شد که تبت بیاد پایین.اونقدر حالت بد بود که حاظر نبودی لحظه ای از بغلم جدا بشی کل این هفته رو سر کار نرفتم و الان که دارم وبلاگت آپ میکنم خیلی بهتر شدی؛داری تلاش می کنی لب تاب خاله رو بدست بیاری.امروز اشتهات بهتر شد و 2 کاسه سوپ خوردی بگو ماشاا... دلم نمیخواست موقع مریضی ازت عکس بگیرم چون توان دیدن چهره ناراحت،صورت گلگون و چشم...
31 ارديبهشت 1392

یادش بخیر

صدرا کوچولو ،91.2.20 صدرا،92.2.20 دیروز تولد کوروش بلا بود و سال پیش در چنین روزی من دومین سونوگرافی رو داشتم، چقدر روز شماری میکردم که نوبت سونوگرافیم برسه تا بتونم ببینمت حالا یه سال از اون تاریخ گذشته و شما 7 ماهه شدی الانم اینقدر نق میزنی نمیزاری تایپ کنم ...
21 ارديبهشت 1392

نمیتونم احساسم وصف کنم عزیزم

سلام گل پسرم دیشب با اون خوابیدن جالبت مامان غرق شادی و آرامش کردی. ج.نم برات بگه که دیشب به مناسبت روز زن با بابایی،مامان فریده و عمو ایمان شام رفتیم بیرون وقتی برگشتیم به خاطر درد دندونت بهت استامینوفن دادم یه خورده که بازی کردی خسته شدی و بردمت رو تخت که بخوابونمت ولی بازم شیطنت کردی از بس که خسته شده بودی سرت گذاشتی رو شکم من و خوابت برد خیلی دلم میخواست از این لحظه عکس بگیرم ولی دلم نیومد بابایی رو صدا کنم تا ازت عکس بگیره چون ترسیدم یه وقت بیدار بشی بعد از 5 دقیقه بیدار شدی و سرت چرخوندی فکر کنم گردنت درد گرفته بود آخه رو به شکم خوابیده بودی چشمات حسابی خواب آلود بود  بغلت کردم و گذاشتمت رو بازوم تا راحت تر بخوابی  وقتی برا...
13 ارديبهشت 1392

صدرا و روروئک و فضولی

دو هفته ای هست که سوار روروئک میشی هر روز هم کارای جدید یاد میگیری و حسابی شلوغ کاری می کنی. جدیدا هم مثل یه کانگورو کوچولو داخل روروئک بالا و پایین میپری و منم برات این اهنگ میخونم دینگیری گیدینک دینگیری گیدینگ دینگیری گیدینگ دینگ زیر میز مامانی چه خبره کوچولو عجب وسیله جالبی پیدا کردی آقا صدرا   به به لب تاب خاله تکی اگه بفهمههههههههه وقی زیر میز مامانی مشغول بازی بودی ناگهان چشمهای زیبایت لب تاب دید و دوان دوان با روروئک اومی سراغش اینم مراحل رسیدن به لب تاب خاله ناقلا خوشت اومده اگه خاله بفهمه کلمون میکنه شب خوش پسرم فردا باید برم سر کار ...
12 ارديبهشت 1392

اولین مروارید زیبا

این روزا خیلی غر غرو شده بودی و شبا راحت نمی خوابیدی، روز یک شنبه که از سر کار برگشتم رفتیم خونه خودمون چون فرداش روز تعطیلیم بود شب ساعت ده و نیم خوابیدی حدود ساعت دوازده و نیم بیدار شدی و شروع کردی به گریه بهت شیر دادم نخوردی، آب دادم نخوردی، رو پام گذاشتم بخوابی نخوابیدی، با بابایی تو پتو گذاشتیمت و تکونت دادیم بازم نخوابیدی، خلاصه هر کار کردم نخوابیدی که نخوابیدی و همش نق نق میکردی بر عکس همون شب هم استامینوفنت تموم شده بود وهم ماشین همسایمونم جلو ماشین بابایی پارک بود و نمی شد از حیاط ببریم بیرون خلاصه با هزار ترفند رو پام خوابوندمت ساعت سه و نیم بود که گذاشتمت رو زمین اما یک ربع بعد بیدار شدی و دوباره نق نق کردی بابایی بغلت کرد و رو دس...
11 ارديبهشت 1392

مادر یعنی عشق، یعنی زندگی

فرشته ای به نام مادر کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می‌گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد؛ اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خوان دو هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد: من چگونه می‌توانم بفهمم ...
11 ارديبهشت 1392

دا دا

سه شنبه 92.2.3  برات یه جا حوله ایی عروسکی خریدم، عروسکش یه پسر مو فرفریه خوشگله آخه همش جذب جا حوله ایی مامان فریده میشدی که سر یه عروسک؛البته یه عروسک با جنسیت دختر مامان فریده اسم عروسکت داداشی گذاشت هرچند زیاد علاقه ای بهش نشون ندادی و هنوزم جا حوله ای مامانی برات جذاب تر وای وای وای شب وقتی گذاشتمت داخل روروئک تا بازی کنی شروع به گفتن کلمه دا دا کردی اونم نه یک بار؛ پشت سر هم تکرار می کردی حالا از نظر شما همه چی دادا حتی آقای خرچنک، چون وقتی دادم دستت تا باهاش بازی کنی گفتی اه دادا ...
7 ارديبهشت 1392

شروع به کار مامانی

سلام مامانی ببخشید که اینقدر دیر به دیر میام و وبلاگت آپ میکنم خوب چیکار کنم الان 2 هفته است که سر کار میرم و شبا برای اینکه شما صبح بد خواب نشی میریم خونه مامان فریده میخوابیم یعنی در واقع باید بگم که کل هفته رو به غیر از پنج شنبه وجمعه خونه مامانی اطراق کردیم باید حسابی دست بوس مامانی باشیم که هم شما رو نگه میداره و هم کلی زحمت میکشه و نمیزاره دست به سیاه و سفید بزنیم دستشون درد نکنه امیدوارم بتونیم یه روز جبران کنیم و قدر زحمتاشون بدونیم الان دیگه کم کم داری عادت میکنی که یه روزایی وقتی صبح چشمات باز میکنی اولین کسی رو که میبینی مامان فریده است، آره جونم مامانی داره میره سر کار و حدود ساعت 1 ظهر برمیگرده روز اول شروع به کارم 24 فروردی...
7 ارديبهشت 1392
1